از خودم که بخواهم بگویم باید از خاطراتم شروع کنم. نزدیکترین خاطراتم همان‌هایی است که از زبان مادرم شنیده‌ام.

روز تولدم.

می‌گویند در اردیبهشت چشمهایم را به سقف اتاق زایمان باز کرده‌ام. مادر می‌گوید ساعت از دوازده شب گذشته بوده که آواز زیبایم در فضا طنین انداز شد، اما از آنجا که پرستار با من پدرکشتگی قبلی داشته ساعت را دو دقیقه مانده به دوازده زده و تاریخ تولد من رند نشد. به جای دوی دو شدم یک دو.

خاطره ی بعدی برمی‌گردد به شش ماهگی‌ام. ‌آن زمان که هر کودکی در خوش‌نمک‌ترین حالت ممکن‌اش قرار دارد. طبق شواهد و قرائن در این سن برای اولین بار آغوش گرم پدر را تجربه کردم. آن هم به لطف دختر عمه‌ی دو ماه کوچکتر از خودم که از شدت تپل مپلی دل پدر جان را برده و زودتر از من سهمی از آغوش پدرم را از آن خود کرده.  البته  به این ترتیب توفیقی هم نصیب من شد. مادرم که صحنه‌ی فوق را مشاهده می‌کند چنان چشم غره‌ای به ‌آقای پدر می‌رود که بی‌معطلی دخترعمه را تحویل مادرش که عمه خانم باشد می‌دهد و مرا در آغوش گرم و پر محبت خویش جای می‌دهد.

تا جایی که یادم می آید لاغر اندام و ریزه و میزه بوده‌ام. البته از نوع بشکن ببین چه تیزه‌هایش.

اولین خاطره‌ی رسمی خودم برمی‌گردد به چهار سالگی‌ام. رفته بودیم مسافرت دور ایران در هشتاد روز، ببخشید در دو هفته. اگر می‌خواهید بپرسید مگر می‌شود؟ باید بگویم که بله می‌شود اما با اعمال شاقه.

پدر و مادرم با چهار بچه‌ی قد و نیم قد، بدون وسیله‌ی نقلیه‌ی شخصی راهی این سفر شدند. از شیراز خاطره‌ی مبهمی به یاد دارم. کمی اصفهان، کمی شمال و دریا، همین.

بزرگتر که شدم داستان خیال‌پردازی‌هایم شروع شد. از هر چیز با ربط و بی ربطی داستانی می‌ساختم بیا و ببین. تا حدی این داستان‌سرایی‌ها ادامه پیدا کرده بود که فکر می‌کردم از خانواده‌ای دیگر متولد شده‌ام و این بنده خداها مرا به فرزندی قبول کرده‌اند.

طفلکی مادرم چقدر غصه خورد وقتی فهمید به همکلاسی‌ام گفته‌ام مادرم، مادر واقعی من نیست.

و چقدر خوب از خجالتم درآمد. البته ناگفته نماند آن‌ روزها کتک زدن چیز عجیب و تابویی نبود. اصلا مد بود یک‌جورهایی. معلم‌ها هم از این مد ناآگاه نبودند و هر کدام سبک مخصوص به خود را اجرا می‌کردند.

ده یازده ساله که شدم دیگر با بچه‌ها حالم خوب نبود. با بزرگترها هم همین‌طور. بچه‌ ها کارهایی می‌کردند که به نظرم به دور از عقل بود. و بزرگترها هیچ کاری نمی‌کردند جز حرف زدن، که نود درصدش هم در مورد فرد دیگری بود که حضور نداشت.

روز به روز بیشتر در خود فرو رفتم و به اصطلاح درونگرا گردیدم.

سیزده سالگی اولین دفتر خاطراتم را خریدم، دفتر خاطراتی بدون حتی یک خاطره. هرچه می‌نوشتم شعر می‌شد. عاشق شعر بودم. شعر نو. روزنامه‌ها را به عشق پیدا کردن شعر ورق می‌زدم و بلافاصله هرچه پیدا می‌کردم رونویسی می‌کردم. شاهنامه می‌خواندم و بعد برای تنها تماشاچی دوران زندگی‌ام؛ خواهرم، با سوز و گداز اجرا می‌کردم.

نوبت رسید به نوشتن. زنگ انشا برایم تبدیل شده بود به بهترین ساعات زندگی‌ام. خودکار در دستم به رقص درمی‌آمد، می‌چرخید و جلو می‌رفت. کافی بود موضوع را بشنوم تا کلمات روی کاغذ به پرواز دربیایند. خودکار می‌تاخت و می‌رفت و با نمره بیست بازمی‌گشت.

روزی کلاس دوم راهنمایی با دوستم که او هم ذوقی برای نوشتن داشت تصمیم گرفتیم در مورد هم شعری بنویسیم و به معلم تحویل دهیم. شعر را نوشتم. یادم نیست چه بود فقط می‌دانم از نتیجه‌ی کار خیلی راضی بودم. روز موعود که فرا رسید دوستم زیر حرفش زد و گفت من نتوانستم شعری بنویسم. دلم شکست. دیگر شعر نگفتم. دیگر هیچ چیز ننوشتم جز انشاهای سفارشی اطرافیان.

ازدواج که کردم همسرم مدام از تبع شاعری و ذوق و استعدام سخن می‌گفت. آخر گاهی برایش خرده متن‌هایی می‌نوشتم تا احساسم را نشان دهم. متن‌هایی مخصوص او.

زمستان سال 1400 شبی آرام و ساکت به او گفتم از زندگی نا امیدم. اگر دنبال علاقه‌ام می‌رفتم شاید الان پروین اعتصامی‌ای بودم برای خودم. ناراحت شد. از نا امیدی متنفر است. گفت هیچ‌ وقت برای رسیدن به خواسته‌هایت دیر نیست. فردای آن روز سایت مدرسه‌ی نویسندگی را پیدا کردم و با شاهین کلانتری آشنا شدم از آن روز، گهی تند و گهی خسته در حرکتم و می‌دانم صرف فعل خواستن، تنها کار خودم است و بس. و اینجا نقطه‌ی یک شروع جدید است. کلیدی برای باز کردن درهای موفقیت.