دانه بیخبر از همهجا در دل تاریکی زندگی میکرد. نه معنای آسمان را میدانست نه زمین. اما تقدیر اینگونه رقم خورده بود که به بار بنشیند. شکوه بهار چرخ گردون چرخید و چرخید و دانه پا به دنیا گذاشت. او که پیش از این آسمان را ندیده بود از عظمتاش...
وبلاگ
آمادگی برای عمل جراحی در ۲۵ دقیقه
بیست و چهار ساعت بود که در آن اتاق، انتظارش را میکشیدم. هر یک ساعت یکبار پرستارها میآمدند تا ضربان قلبش را بررسی کنند. گاهی با تمام توان حرکت میکرد و قلبش به شدت میکوبید اما گاهی هرچه تلاش میکردند نمیتوانستند پیدایش کنند. صدای قلبش ضعیفتر از صدای نالهی باد...
اسب سیاه بهانهی دوستی شد
هرچه فکر کردم که ملاقات با چه شخصی تغییری در زندگی من ایجاد کرده ذهنم به جایی نرسید. خوب مسلمن انسانهای زیادی در زندگیام آمده و رفتهاند اما اینکه بخواهم از تاثیر بسزایشان در زندگیام یاد کنم، چیزی به ذهنم نمیرسید. اول خواستم از استاد کلانتری بنویسم. خب ایشان در...
آنچه در من دگرگون شده
روز تولدم که خاطرم نیست اما از پدر و مادری زاده شدم که دو فرزند دیگر داشتند، اولی پسر و دومی دختر. خواهرم را به عشق اینکه پسر دیگری باشد، مرتکب شده بودند و متاسفانه از بدِ روزگار، دختر از آب درآمده بود. اما ناامید نشدند و با من یکبار...
دربارهی نوشتن اینگونه هم میتوان اندیشید
از زمانی که نوشتن را آغازیدم تا کنون به جنبههای مختلفی از وجودم دسترسی پیدا کردهام. انگار نوشتن نوعی وسیله است برای پذیرش خود و آنچه در وجودمان به عنوان افکار، عقاید و خاطرات وجود دارد. پذیرش من، همانگونه که هستم. پذیرش من، همانگونه که بودم. تمرین پذیرش و مدرسهی...
چگونه تهدید به مرگ، لطافت مادرانهام را تغییر داد
سخن از مادر و حس مادری که به میان میآید همه چیز قابل تصور است به جز خشونت و بیرحمی. میتوان مادر را در حال فداکاری و گذشتن از همهی آنچه که دارد تصور کرد اما نادیده گرفتن اشک و ناراحتی فرزندش چه؟ به چه قیمتی یک مادر میتواند باعث...
ضربان نامنظم | مدیریت اضطراب
قسمت دوم دفتر مشاوره طبقهی دوم بود. حوصلهی آسانسور را نداشت از پلهها بالا رفت. در باز بود. وارد شد. سلام کرد. اول از همه منشی دفتر توجهاش را جلب کرد. انتظار داشت مثل آنچه پیش از این دیده و شنیده بود، منشی دختری جوان با چهرهای غرق در آرایش...
چرا باید کتاب «شکارچی کرم ابریشم» را خواند
میخواهم رمانی بنویسم. بله مینویسم. واقعا فکر عجیب و غریبی است، بهخصوص وقتی به سر آدمی چون من خطورکند؛ مأمور امنیتی بازنشسته، عبدالله حرفش یا آنطور که از بچگی در محلهای که متولد شدم صدایم میکردند، عبدالله فرفار. دغدغهی نوشتن نوشتن و نویسندگی دغدغهای است که ممکن است هر شخصی...
ضربان نامنظم | مدیریت اضطراب
قسمت اول کتابهایش را درون کیف جا داد. در آخرین لحظات بطری آباش را برداشت. با عجله نگاهی به آینه انداخت و از خانه بیرون رفت. ساعت پنج دقیقه از یک گذشته بود و کلاس رأس دو آغاز میشد. نمیدانست به موقع میرسد یا نه. از ترافیک تهران متنفر...
ببری در صندوق عقب ماشین
با محمد صدرا و عاطفه رفته بودیم سینما. رفتیم بچه زرنگ ببینیم. تیزرش که از صدا و سیما پخش میشد واقعن جذاب بود و منی که مامان محمدصدرا بودم هم دلم ضعف میرفت که زودتر ببینمش. با عاطی هماهنگ کرده بودیم جلوی سینما یکدیگر را ببینیم. وقتی رسیدیم هنوز یک...