آمادگی برای عمل جراحی در ۲۵ دقیقه

بیست و چهار ساعت بود که در آن اتاق، انتظارش را می‌کشیدم. هر یک ساعت یک‌بار پرستارها می‌آمدند تا ضربان قلبش را بررسی کنند. گاهی با تمام توان حرکت می‌کرد و قلبش به شدت می‌کوبید اما گاهی هرچه تلاش می‌کردند نمی‌توانستند پیدایش کنند. صدای قلبش ضعیف‌تر از صدای ناله‌ی باد می‌شد. دکتر گفته بود وزنش بیش از مقدار لازم بالا رفته و این برایش خطرناک است. باید تحت مراقبت می‌بود. و من تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم انتظار بود و دعا کردن.

تجربه‌ی تلخی که تبدیل به فوبیا شد

دکتر گفته بود می‌تواند به حالت طبیعی به دنیا بیاید و من به‌خاطرش هزاران بار خدا را شکر گفته بودم. از سال‌ها پیش وقتی همسر برادرم اولین فرزندش را با عمل سزارین به‌دنیا آورده بود، ترس از سزارین به جانم افتاده بود. تصور اینکه آن لامپ گرد بزرگ بالای سرم روشن شود و دکترها با ماسک‌ها و لباس سبز اطرافم حلقه بزنند، بزرگترین کابوس زندگی‌ام بود. همسر برادرم گفته بود آنقدر در آن اتاق احساس تنهایی و بی‌کسی داشته که به دکترها التماس می‌کرده شما را به خدا یک نفر دستم را بگیرد، اما هیچ کدامشان توجهی نکرده بودند و کار خودشان را می‌کردند. هنگامی که این داستان را تعریف می‌کرد آنقدر با او همزادپنداری کردم و غصه خوردم که اشک‌هایم جاری شد. دستش را محکم گرفتم و گفتم الهی برایت بمیرم، خدا لعنتشان کند. چقدر سنگدل بودند. و در دل دعا می‌کردم هیچ‌وقت در آن شرایط قرار نگیرم.

تصیمیم غیر منتظره

همچنان در اتاق انتظار بودم که بالاخره دکترم از راه رسید. از شب قبل ذره ذره به سرمم آمپول فشار اضافه کرده بودند اما هیچ خبری از درد زایمان نبود. دکتر معاینه‌ام کرد. صدای قلب فرزندم را گوش کرد و سپس با عجله از اتاق خارج شد. کمی بعد به همراه چند پرستار، مادر و همسرم وارد اتاق شد. گفت: باید به سرعت تصمیم بگیری. وضعیت بچه درحالت هشدار قرار گرفته و اگر به زایمان سزارین رضایت ندهی معلوم نیست چه بشود. ساعت هشت و پنجاه دقیقه بود. با سردرگمی و استیصال به همسرم نگاه کردم. مادرم کنارم ایستاده بود و اشک‌هایی که نمی‌دانم دقیقن کی شروع به ریزش کرده بودند را پاک می‌کرد. همسرم گفت: تنها چیزی که برایم مهم است سلامتی خودت است. تصمیم با خودت، اما اگر از من می‌شنوی رضایت بده. من تجربه‌ی اتاق عمل را داشته‌ام و می‌دانم که اصلن چیز مهمی نیست. فقط به این فکر کن که این 9 ماه زحمتی که کشیدی قرار است به بار بنشیند. بعد دستش را روی شکمم گذاشت و آرام گفت: آهای آقا پسر مواظب خانمم باش. صدای دکتر دوباره بلند شد: چه شد؟ آماده‌ای؟ دیر می‌شود.

رضایتی از سر اجبار

صد دل را یک دل کردم و گفتم برویم. پرستارها همه را بیرون کردند. و شروع کردند به آماده کردن من برای اتاق عمل. ساعت پنج دقیقه مانده بود به 9. روی تخت چرخ‌دار دراز کشیدم و به همراه یک پرستار و همسرم وارد آسانسور شدیم. اتاق عمل طبقه‌ی پایین بود. وارد راهرویی شدیم که به یک در بزرگ شیشه‌ای ختم می‌شد. جلوی در به همسرم گفتند دیگر از این جلوتر نمی‌تواند بیاید. اشکم بند نمی‌آمد. وارد اتاق خیلی بزرگی شدیم که به اتاق دیگری راه داشت. مردی با لباس سر تا پا سبز نزدیک آمد. موهای جو گندمی‌اش از زیر کلاه پیدا بود. شاید پنجاه سال سن داشت. چهره‌ی مهربانش را با لبخند پدرانه‌ای مهربان‌تر کرده بود. پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ گفتم: می‌ترسم. به شدت می‌ترسم. گفت: اصلن نگران نباش. اتفاق بدی نمی‌افتد. من اینجا کنارت هستم. هرچیزی خواستی فقط به خودم بگو. از شدت گریه حالت تهوع گرفته بودم. با سرعت دوید و ظرفی جلوی دهانم گرفت. خجالت کشیدم. ساعت 9 بود.

ترسی که با عشق فراموش شد

دو مرد دیگر آمدند که تکنسین بیهوشی بودند. گفتند بنشین و به کمرم آمپول بی‌حسی تزریق کردند. از ترس می‌لرزیدم. پرده‌ای مقابلم آویزان بود. حائلی بین من و اتفاقاتی که به دیدن پسرم ختم می‌شد. پرستار مهربان، مانند یک پدر کنارم ایستاده بود و مدام می‌گفت: گریه نکن دخترم. تا چند لحظه‌ی دیگر خوشحال‌ترین آدم زمین خواهی بود. و بعد صدای گریه‌ی کودکم فضای اتاق عمل را پر کرد. ساعت 9 و پانزده دقیقه بود. گردنم را بلند کردم. دکتر گفت: صبر کن. عجله نکن. پسر کوچولوی تپل‌ت را الان تحویل می‌گیری و چند ثانیه بعد صورت کوچکش روی صورتم بود و من عجیب‌ترین حس دنیا را تجربه می‌کردم. آرامشی غیرقابل وصف به وجودم تزریق شده بود. بالاخره چشمه‌ی اشکم خشک شد. به آن آقای پرستار نگاه کردم و آرام لب زدم: ممنون. و او پدرانه‌ترین لبخند دنیا را در جواب به من هدیه داد.

4 نظرات

  1. مرضیه خواجه محمود

    چقدر قشنگ نوشتی مهدیس. اشکم دراومد. من دو تجربه‌ی سزارین دارم و کاملن باهات همزادپنداری کردم.
    اون لحظه‌ای که لپ فرزندم رو به صورتم چسبوندن،قشنگ‌ترین حس دنیا رو تجربه کردم.
    خدا پسرکوچولوت رو برات نگه‌داره.
    برای پسر من هم در آخرین لحظات تصمیم به سزارین گرفتن و دکتر اصلن از من اجازه نخواست. بعدن گفت که بچه به خشکی افتاده بود و اگر می‌خواستم منتظر اجازه‌ی تو بمانم، بچه از دست می‌رفت. تازه من به دکتر می‌گفتم نمیشه برم فردا بیام شاید طبیعی زایمان کردم، با اینکه ۴۲ هفته رو پر کرده بودم.

    1. مهدیس اقبال

      ممنونم مرضیه جونم، خیلی خوشحالم که تونستم حسمو منتقل کنم
      مادر بودن کلن اتفاق پیچیده‌ایه، هر روزش، هر تصمیمش، مطمئنم اگه می‌گفت بچه به خشکی افتاده با تمام وجود رضایت می‌دادی❤️
      چقدم آقا جا خوش کرده بوده😂 تا حالا نشنیده بودم چهل و دو هفته نگه داره کسی بچه رو😁❤️

  2. گلی موعودی

    چه تجربه‌ی شیرینی. وقتی می‌خوندم یاد حال خودم افتادم که دقیقن شبیه شما بود. حس مادر بودن تمام سختی‌ها رو شیرین می‌کنه.

    1. مهدیس اقبال

      حس مشترک همه‌ی مادرها🌺

دیدگاهتان را بنویسید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *