سخن از مادر و حس مادری که به میان میآید همه چیز قابل تصور است به جز خشونت و بیرحمی. میتوان مادر را در حال فداکاری و گذشتن از همهی آنچه که دارد تصور کرد اما نادیده گرفتن اشک و ناراحتی فرزندش چه؟ به چه قیمتی یک مادر میتواند باعث رنج و درد فرزندش شود؟
غذایی که طعم مرگ میداد
شب جمعهای بود اواخر تابستان. هوا همچنان گرم بود. رفته بودیم مهمانی و صاحبخانه تازه برنج شام را روی ایوان بار گذاشته بود. آنقدر خسته شده بود که قابلمهی آب برنج را به امان خدا ول کرده بود و آن آب جوش همانجا روی ایوان مانده بود. بچهها توی حیاط مشغول بازی بودند که صدای زنگِ در بلند شد. مرد صاحبخانه پشت در بود. دختر کوچولوی سه سالهام به شدت از او میترسید. برای فرار از روبهرو شدن با مرد، با ترس پلههای ایوان را طی کرده و بالای پلهها میخکوب شده بود. با دیدن مرد، قدمهای کوچکش را عقب عقب برداشت و در نهایت قابلمهی آب داغ او را در آغوش کشید.
بیمارستان یا جهنم؟
صدای فریادهایش که بلند شد به سمت در دویدم. با چه سرعتی؟ نمیدانم. از آب بیرونش کشیدم و به سرعت لباسهایش را از تنش کندم. فقط صدای زنگ، در گوشهایم میپیچید. چطور به بیمارستان رسیدیم؟ خاطرم نیست. با کفشهایی که کامل نپوشیده بودم و بندهایش آویزان بود. با چادری بر سرم بدون پوشیدن روسری. با لباس خانه. با اشکهایی که ثانیهای رهایم نمیکردند و ضجههای کودکم. تنها بودم. بدنش را شستشو دادند و با باند قرمز تمام جثهی نحیفاش را پوشاندند. دکتر گفت: هر روز صبح باید درون حمام باند را از بدنش جدا کنم. با آب گرم بشویمش و بعد درون پارچهی تمیزی که اتو کردهام بپیچانمش و به بیمارستان ببرم تا دوباره آن باند قرمز، بدنش را دربربگیرد.
عذابی که زنده بودن را از مرگ بیرون میکشید
روز اول با هر بدبختیای که بود باندش را باز کردم و تن لرزان دخترم را درون وان حمام نوازش کردم و شستم. در بیمارستان، پرستار وقتی چشمش به پوست دخترم افتاد، بر سرم فریاد کشید که چه کسی این بچه را شستشو داده است؟ گفتم خودم. من بودم. چرا؟ گفت دوست داری بچهات بمیرد؟ نفس در دلم پیچید. هوایی برای تنفس نبود. سرم گیج رفت. گفت باید تمام پوستش را با لیف بشویی، آنقدر محکم که تمامِ پوست تمیزِ تمیز شود. مگر میشد؟ پوستی وجود نداشت. باید گوشت تنش را لیف میکشیدم. گریه کردم. گفتم: میترسم. درد دارد. گفت: مهم نیست. نشویی میمیرد. چقدر بیرحمانه این جمله را تکرار میکرد.
من دیگر آدم قبل نبودم
فردای آن روز مادرم داوطلب شد که بچهام را بشوید. نتوانست. دلش نیامد. گریه میکردند هردو. لیف را از دستش گرفتم. کودکم زار میزد و من لیف را محکمتر بر پوستش میکشیدم. کودکم گریه کردن معمولی را فراموش کرده بود. فریاد میزد. التماس میکرد و من برای از دست ندادنش محکمتر میکشیدم. دکتر گفته بود هیچ رد سفیدی نباید روی بدنش بماند و من باید تمام آن سفیدیهای لعنتی را با لیف از تن دخترکم میزدودم. شستم. تمیز کردم. هیچ سفیدی باقی نماند. یک هفته به این منوال گذشت و کم کم روند بهبودی آغاز شد. دیگر پوست جدیدی تشکیل شده بود. دیگر من مامور آزار دادن فرزندم نبودم. دیگر لازم نبود کودکم را شکنجه دهم. دیگر میتوانستیم در آغوش هم و بدون درد گریه کنیم. دیگر کودکم زنده میماند. من اما دیگر، آن آدم قبل نبودم.
ای جانم ای عزیز دلم من فقط گریستم و خواندم، تنها یک مادر رنج تو را احساس میکند. عزیز دلم تنها میتوانم بگویم عزیز دلم مادر عزیزم.
باورم نمیشه مهدیس
چه زجری کشیدی
من اصلن در توان خودم نمیبینم.
گاهی آدم مجبور میشه یه چیزایی رو تجربه کنه که در مخیلهی خودش هم نمیگنجه. امیدوارم هیچ مادری تجربه نکنه این شرایط رو. ممنونم مرضیه جانم از نگاهتون.🌺🙏🏻
قربونتون برم
ممنون از نگاهتون🌺🙏🏻
سلام مهدیس عزیز
چه تجربه اندوهناکی بود.
در پناه خداوند منان مادر و دختر نازنین سلامت و شاد باشید .
سلام خانم پورمنصف، ممنون از لطفتون و از وقتی که برای خوندن این متن گذاشتید.🌺
چقدر گریه کردم با این متن
سلام خانم دکتر، ممنون از زمانی که به خوندن این متن اختصاص دادید.🌺