اسب سیاه بهانه‌ی دوستی شد

هرچه فکر کردم که ملاقات با چه شخصی تغییری در زندگی من ایجاد کرده ذهنم به جایی نرسید. خوب مسلمن انسان‌های زیادی در زندگی‌ام آمده و رفته‌اند اما اینکه بخواهم از تاثیر بسزایشان در زندگی‌ام یاد کنم‌، چیزی به ذهنم نمی‌رسید. اول خواستم از استاد کلانتری بنویسم. خب ایشان در زندگی نویسندگی من نقش مهم و قابل توجهی داشته و دارند. اما هرچه فکر کردم دیدم چون یکی از مخاطبین این مقاله خود ایشان هستند شاید به نوعی مجیزگویی به حساب بیاید به همین دلیل عطای این موضوع را به لقایش بخشیدم. بعد تصمیم گرفتم از همسرم بنویسم که حضورش در زندگی‌ام به نوعی معجزه محسوب می‌شود و من از اینجا تا قیامت مدیون حضورش هستم. اما دیدم به این ترتیب نامه‌ای عاشقانه خواهم نوشت نه مقاله‌ای تاثیرگذار، به همین دلیل از خیر این یکی هم گذشتم. پس از فکر کردن‌های طولانی به این نتیجه رسیدم که از دوستی بگویم که سال‌ها تنها همدمم محسوب می‌شد. دوستی که احساس می‌کردم بهتر از او هیچ کسی در دنیا حرفم را نخواهد فهمید و درکم نخواهد کرد.

دیداری متفاوت

اولین دیدارمان مثل تصویر یک فیلم، واضح و روشن مقابل چشمانم است. برای ثبت نام دبیرستان رفته بودم. پوشیدن چادر در آن مدرسه اجباری بود. دخترها جلوی دفتر مدیر صف نکشیده بودند بلکه گله‌ای ایستاده بودند. انگار صف نظری بود. خلاصه من هم توی نوبت ایستادم. بعد از گذشت چند دقیقه در اتاق باز شد. دختری به همراه یک خانم که از شدت خشم شبیه به هیولاها بود بیرون آمدند. بعدن فهمیدم آن خانم، ناظم مدرسه بود. دختر چادر بر سر نداشت و ناظم دست او را مانند مجرم گرفته بود و می‌گفت شماها عقل ندارید؟ نمی‌دانید چادر اجباری است؟ آن وقت با این مانتوی کوتاه وارد دفتر مدیر می‌شوید و انتظار دارید ثبت نام‌تان کنند؟ بعد رو به دختر کرد و گفت: برو با چادر بیا وگرنه به هیچ عنوان ثبت نامت نمی‌کنیم.

تردیدی خجالت‌آور

دختر بیچاره با چهره‌ای درهم و شانه‌هایی افتاده بیرون آمد و در دوباره بسته شد. چند دقیقه‌ای که گذشت با چشمانی خیس رو به بچه‌ها کرد و گفت: کسی چادرش را به من می‌دهد تا بتوانم ثبت نام کنم؟ دلم برایش سوخت، درگیر و دار تصمیم گرفتن بودم که آیا چادرم را بدهم یا نه که دستی به سمت دختر دراز شد و چادرش را به او داد. نگاهش کردم. در نظر اول چهره‌ای کاملن معمولی داشت اما کاری که کرده بود مرا خجالت زده کرد. چرا بدون تردید چادرم را نداده بودم؟ اصلن چرا مردد بودم؟ شاید از ترس اینکه خانم ناظم بیرون بیاید و مرا بدون چادر ببیند و آبروی مرا هم ببرد. شاید هم چون مادرم کنارم ایستاده بود و او بیشتر از خانم ناظم روی چادرم حساس بود. آن روز از خودم خجالت کشیدم. از اینکه برای انجام کاری که با تمام وجود می‌دانستم درست است، تردید کرده بودم. به نقل از عبید زاکانی، حکایتی‌ست که می‌گوید: یکی اسبی به عاریت خواست، گفت: اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد؟ گفت: چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است. من هم به نوعی ترس از مادر و ناظم را بهانه کرده بودم و چادرم را نداده بودم.

شروع دوستی‌ای ده ساله

ثبت نام انجام شد. روز اول مدرسه فرا رسید. وارد کلاس که شدم دو سه نفری بیشتر نیامده بودند. روی یکی از صندلی‌های ردیف وسط نشستم. دخترها یکی پس از دیگری می‌آمدند و یکی از آن‌ها همان دختری بود که چادرش را بی هیچ شکی اهدا کرده بود. درون دلم چند ستاره روشن شد. ولی من از آن آدم‌هایی نبودم که خودشان برای آشنایی پاپیش می‌گذارند. زنگ تفریح تقریبن نصف کلاس دورش جمع شده بودند. از آن دسته از آدم‌ها بود که بدون هیچ تلاشی انسان‌ها را از هر قشری به خودشان جذب می‌کنند. به اصطلاح شخصیتی کاریزماتیک داشت. می‌گفتند و می‌خندیدند و من مثل بچه یتیم‌ها از دور با هزار حسرت و آرزو تماشایشان می‌کردم. چند دقیقه‌ای که به همین منوال گذشت انگار سنگینی نگاهم را حس کرد. مستقیم به من نگاه کرد و گفت: چرا پیش ما نمی‌آیی؟ گفتم: نمی‌دانم. دستش را دراز کرد و گفت: بیا و کنار خودم بنشین. رفتم و از آن روز به بعد به مدت ده سال همیشه و همه جا کنارش بودم.

دوستی، وصله‌ی ناجور یا تصمیم اشتباه؟

بعدها اقرار کرد که از همان روز اول، قبل از اینکه سنگینی نگاهم را حس کند، از من خوشش آمده بوده و می‌خواسته با من دوست شود. قند در دلم آب شد. رفیق گرمابه و گلستان یکدیگر شده بودیم. بدون اطلاع هم آب هم نمی‌خوردیم تا اینکه روزگار چرخید. هر روز چیز تازه‌ای از او می‌دیدم. ابتدای امر من هم دل به دلش می‌دادم و در تمام کارها شریک‌اش می‌شدم. بی هیچ فکری او را الگوی زندگی‌ام قرار داده بودم. مثل انسان‌های دیگر اخلاق‌های بد و خوب زیادی داشت اما متاسفانه بدی‌هایش روز به روز بیشتر از خوبی‌ها می‌شدند. او هر روز متفاوت‌تر از دیروز بود و این تفاوت‌ها ادامه‌ی مسیر را برایم سخت و سخت‌تر می‌کرد. شروع تغییراتش با کنار گذاشتن چادر شروع شد، البته برای من این موضوع چندان مهم نبود. فکر می‌کردم دین داشتن و نداشتن به چادر نیست و نبود. او خودش درحال تغییر بود. کار به جایی رسیده بود که وجود خدا را هم انکار می‌کرد و این برای من که ادعای مذهبی بودن داشتم، سخت بود اما با این حال بازهم دلم نمی‌آمد رهایش کنم. سیر تغییرات ادامه داشت تا جایی که پای خیانت به میان آمد. آن روز بالاخره پس از ده سال به این چرخه‌ی باطل خاتمه دادم. با تمام عشقی که به او داشتم مجبور شدم کنارش بگذارم. از خودش یاد گرفته بودم در مورد چیزی که می‌دانم درست است تردید نکنم و تصمیم بگیرم. آن روز می‌دانستم پایان دادن به این دوستی، بهترین تصمیم است. برای درست کردن چیزهایی که در وجود دوستم از بین رفته بود بسیار تلاش کردم اما راه به جایی نبرد. چاره‌ای نداشتم، مجبور بودم ترکش کنم. درس‌های زیادی از او آموختم، هم مثبت و هم منفی. شاید روزی داستان و یا مقاله‌ای در مورد آن دوستی و رابطه‌ی عجیب نوشتم. شاید نوشتم چه چیزی در او تغییر کرده بود و چطور حاضر شدم تمام عشقم به او را نادیده بگیرم اما فعلن به همین بسنده می‌کنم. دوستی با او مرا از خدایم و تمام آنچه برایم مقدس می‌نمود، دور می‌کرد.

2 نظرات

  1. منصوره بانام

    سلام عزیزم.خوب بود.اونقدر غرق خوندن شدم که یه لحظه موندم چرا دوستی تون تموم شد.
    میدونی این راحت نوشتی که به خودم اجازه دادم وسط دوستی شما باشم.و بگم چرا؟؟
    ولی از شوخی گذشته کاش این موضوع را که علت جدایی بود کمی شفاف سازی کنی .
    مرسی عزیزم .موفق باشید

    1. مهدیس اقبال

      سلام خانم بانام نازنین و دوست داشتنی، حق با شماست ابهام وجود داره و من کاملن با شما موافقم اما نوشتن اون تغییرات و دلیل جدا شدنمون خیلی برام سخته گفتنش، برای همین پایان متن نوشتم که شاید در موردش داستانی بنویسم. ممنون که منو می‌خونید و کامنت می‌ذارید. خیلی برام ارزشمنده🌺

دیدگاهتان را بنویسید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *