دانه‌ای که عاشق آسمان شد

دانه‌ بی‌خبر از همه‌جا در دل تاریکی زندگی می‌کرد. نه معنای آسمان را می‌دانست نه زمین. اما تقدیر اینگونه رقم خورده بود که به بار بنشیند.

شکوه بهار

چرخ گردون چرخید و چرخید و دانه پا به دنیا گذاشت. او که پیش از این آسمان را ندیده بود از عظمت‌اش به وجد آمد. دست دراز کرد و با تمام وجود خواست بخشی از آن شکوه باشد. نهال تازه به‌بار نشسته، زیبا، لطیف و پاک بود. شاید خودش نمی‌دانست اما بهارش از همان لحظه آغاز شده بود. روزگار می‌گذشت و شکوفه‌های بهاری‌اش یکی پس از دیگری سربرمی‌آوردند. ظریف بود و ضعیف. هربادی بی‌رحمانه و بی‌توجه تکانش می‌داد. می‌ترسید، اما آنقدر عاشق آسمان بود که معنای ترس ناامیدش نکند. شکوفه‌هایش به همراه نسیم به بازیگوشی مشغول می‌شدند. می‌غلطیدند و می‌رقصیدند و زمان چون ماری خوش خط و خال به آهستگی از برابرش می‌گذشت.

تابستان عاقل

دیری نپایید که تابستان از راه رسید. شکوفه‌هایش جایشان را به میوه دادند و او قد کشید. اما تا آسمان راه زیادی مانده بود. دلش می‌خواست آواز بخواند. برقصد. امیدی در وجودش بود که همچنان پر شور و پر صلابت، نگه‌ش می‌داشت. اما گرما طاقتش را کمی کمتر کرده بود. رهگذران می‌آمدند و می‌رفتند. شخصی از سایه‌اش بهره می‌گرفت و دیگری از میوه‌اش. هیچ‌کس اهل ماندن نبود. هر روز خالی‌تر از روز قبل می‌شد انگار بخشی از امیدش را عابران با خود می‌بردند اما او همچنان با ابهت سرجایش ایستاده بود. از هر عابری نکته‌ای می‌آموخت. می‌دانست مسیر رسیدن به آسمان طولانی و سخت است. می‌دانست آنچنان که بهار تمام شد، تابستان نیز خواهد رفت.

بصیرت و امید

به چشم دیده بود که دیگران چطور فصل‌ها را تجربه کرده بودند. با معنای پاییز و زمستان به خوبی آشنا بود. می‌دانست به‌زودی نوبت به خزان خواهد رسید. برگ‌هایش ذره ذره رنگ خواهند باخت و سبزها در جنگی نابرابر جان خواهند داد و امید رسیدن به آسمان را با لمس زمین از یاد خواهند برد. اما او یک درخت معمولی نبود. او در تک‌تک لحظاتش امید گنجانده بود. یاد گرفته بود و خودش را برای سفر مهیا کرده بود. می‌دانست که پاییز جان شاخه‌ها را نخواهد گرفت. او دلش را به امید رسیدن به آسمان گرم نگه داشته بود. به یاری که امید وصالش، باعث رشدش می‌شد. رهگذران هنوز می‌آمدند و می‌رفتند. صدای پای‌شان موسیقی‌ای بود، یادآور حیات. او خودش را برای باد پاییز و سرمای زمستان آماده می‌کرد. نگاهش به آسمان بود و تلالو خورشید هر لحظه یادآوری می‌کرد: امید همچنان باقی‌ست.

نظریه‌ی چهار فصل

دانشمندان براین باورند که عمر انسان را می‌توان به چهار بخش تقسیم کرد. چهار کوارتر یا چهار فصل. فصل بهار که سن صفر تا بیست و چهار سالگی را دربرمی‌گیرد. فصل تابستان که بیست و پنج سالگی تا چهل و نه سالگی را شامل می‌شود. پاییز زیبا که پنجاه تا هفتاد و چهار را از آن خود کرده است و در نهایت زمستان که به صد سالگی ختم می‌شود.[1] طبق این نظریه بهارم را به دست مار خوش خط و خال زمان سپرده‌ام و اکنون سه فصل باقی‌مانده است. می‌دانم که تابستان هم به چشم برهم‌زدنی تمام خواهد شد اما تصمیم گرفته‌ام چند سال باقی را غنیمت بشمارم.

من درختی هستم که در زمستان هم شکوفه خواهد داد.

[1] forbes.com

4 نظرات

  1. نرجس عظیمی

    من درختی هستم که در زمستان هم شکوفه خواهد داد😍

    1. مهدیس اقبال

      سلام نرجس جانم، خوشحالم اینجا هم میبینمت عزیزدلم🌺

  2. مرضیه خواجه محمود

    چقدر خوب نوشتی. سایتت رو خیلی دوست دارم مهدیس. برات تابستانی پر از میوه آرزو می‌کنم.

    1. مهدیس اقبال

      ممنونم مرضیه جان شما همیشه لطف دارید به من🌺🌺🌺

دیدگاهتان را بنویسید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *