قسمت اول
کتابهایش را درون کیف جا داد. در آخرین لحظات بطری آباش را برداشت. با عجله نگاهی به آینه انداخت و از خانه بیرون رفت. ساعت پنج دقیقه از یک گذشته بود و کلاس رأس دو آغاز میشد. نمیدانست به موقع میرسد یا نه. از ترافیک تهران متنفر بود اما هیچوقت نمیتوانست برایش برنامهریزی کند. سوار تاکسی شد و آدرس محل کلاس را داد. در طول مسیر مدام سرش از گوشی به خیابان و از خیابان به گوشی میچرخید. دستهایش دیگر هیچ گرمایی نداشتند. مثل دو تکه یخ بودند که بی هیچ حسی آنها را با خود حمل میکرد. استرس تمام وجودش را فراگرفته بود. قبل از آماده شدن دستشویی رفته بود ولی حالا مثانهاش به طرز وحشتناکی اذیتاش میکرد. نمیدانست هوا سرد است یا گرم. تمام بدنش خیس بود از عرقی که وجود نداشت. هرچقدر که به کلاس نزدیکتر میشد ضربان قلباش با شدت بیشتری میتپید. این فوبیای لعنتی سالها بود که دست از سرش برنمیداشت.
از همان دوران ابتدایی هرگاه معلم میخواست پای تخته ببردش انگار به مسلخگاه میکشاندش. همیشه جزو بچه درسخوانها محسوب میشد و آمادگی امتحان دادن داشت. اما اینکه بخواهد پای تخته جواب بدهد مسئلهی دیگری بود. دوران دبیرستان. کلاس شیمی. اولین جلسهای که معلم میخواست از او درس بپرسد. با اینکه عاشق شیمی بود و در نظرش هیچ درسی شیرینتر از شیمی در دنیا وجود نداشت اما به محض اینکه معلم گفت: یاسمین بیا پای تخته جواب بده.
رنگ از رخسارش پرید.
_ خانم میشه لطفن من همینجا تو صندلی خودم جواب بدم؟
معلم با تردید گفت: باشه، فقط پاشو وایستا.
ایستاد و به چند سوالی که معلم پرسید بدون کوچکترین استرسی پاسخ داد.
_ خیلی خوب بود. کارت عالی بود. حالا که دیدی بلدی و میتونی جواب بدی بیا اینجا بقیهشو جواب بده.
دوباره تمام ترسهای دنیا به وجودش ریخت. دستهایش شروع به لرزیدن کردند و ضربانش تندتر از همیشه میکوبید. با نگاهی ملتمسانه گفت: خانم نمیشه بقیهش رو هم از اینجا بگم؟
معلم با دلخوری گفت: سوالام تموم شد. میتونی بشینی اما از سری بعد باید بیای پای تخته.
دوباره حواسش جمع حال شد. برگشته بود به تاکسی و خیابانی که تمامی نداشت. هنوز یک ربع مانده بود به شروع کلاس. خودش را جمع و جور کرد و نفس عمیقی کشید.
با خودش گفت: اونوقتا بچه بودم. امکان نداره دیگه مثل اون موقعها از ترس به خودم بلرزم. حالا دیگه بزرگ شدم. این همه تو جامعه رفت و آمد دارمو پاش بیفته بی هیچ استرسی اظهار فضل میکنم. بعد انگار خودش هم حرف خودش را باور نداشته باشد پوزخندی زد و گفت: آره حتمن یکی تو استرس نمیگیری یکی هم ژله، بعد هم به تشبیه مسخرهی خودش لبخند زد.
وارد کلاس شد. پنج دقیقه به شروع کلاس مانده بود. از همکلاسیهایش که جمعن به ده نفر هم نمیرسیدند پنج نفر آمده بودند. سلام کرد و به سمت میز استاد رفت. باید لپ تاپ را برای ارائه آماده میکرد. یکی یکی بچهها آمدند و برایش آرزوی موفقیت کردند. در ظاهر کاملن خونسرد بود و آرام. هیچکس متوجه نمیشد چه آشوبی درون دلش به پا شده. هیچ کس نمیدانست دستهایش از شدت سرما کرخت و بیحس شدهاند. در دل خدا خدا میکرد استاد نیاید و کلاس کنسل شود. اما خوب دعای دیر هنگامی بود و استاد همان لحظه وارد کلاس شد. دیگر نفساش بالا نمیآمد. به سختی خودش را جمع کرد و سلامی با صدای خشدار از گلویش بیرون آمد.
استاد: خب میتونی شروع کنی.
چشمی گفت و اسلایدش را روی صفحه انداخت. به نام خدا گفت و شروع کرد. صدایش به وضوح میلرزید و آنقدر جملات را پشت سرهم قطار میکرد که انگار یک ربات از روی کتاب میخواند.
استاد: یاسمین، صبر کن. حالت خوبه؟
_ بله استاد خوبم. فقط یکم استرس دارم.
_ یکم آب بخور تا من این قسمت رو توضیح بدم . ده دقیقهای که گذشت، دوباره رو به یاسمین کرد و گفت: بهتری؟
_ بله ممنونم.
_ خیلی خب، بشین توضیح بده. نیازی نیست ایستاده باشی.
نشستن باعث شد کمی آرامش در وجودش تزریق شود. در حالت ایستاده حس مجرمی را داشت که قرار است بازخواست شود و هرچه هم که بگوید مورد قبول واقع نخواهد شد. نشستن اما امنیت بیشتری داشت. دوباره شروع کرد به توضیح دادن. استاد که مرد جاافتاده و باشعوری بود موقعیت و حس دانشجویش را به خوبی درک کرده بود. به همین دلیل هرچند دقیقه تریبون را از یاسمین میگرفت و به او اجازه میداد نفسی تازه کند و بر استرساش فائق آید. ارائه تمام شد و همه برایش دست زدند. اما او خوب میدانست که این تشویق فقط برای دلگرمی دادن به اوست نه برای کار خوبی که انجام داده است. تیرهی پشتاش از شدت لرز و همزمان گرما تیر میکشید. حس معتادی را داشت که قصد ترک کردن دارد و بدن درد اماناش را بریده بود.
با خودش گفت: چرا من مثل بقیه نیستم؟ چرا هیشکی مثل من از حضور تو جمع نمیترسه و راحت حرفشو میزنه؟
با خودش مرور کرد که در هر کلاسی و در هر جایگاهی که قرار گرفته، نوبت به حرف زدن که رسیده همین حالت و همین ضربان قلب وحشتناک همراهاش بوده و تنهایش نگذاشته است. سالها بود که میخواست به مشاوری مراجعه کند و دردش را بیان کند. نمیدانست این حجم از ترس و استرس از چه چیزی نشأت میگیرد. در راه برگشت با یکی از دوستاناش تماس گرفت و خواست برایش مشاوری خوب و قابل اعتماد پیدا کند.
دوستاش گفت: یه مشاور خیلی خوب میشناسم که وقتاش تا دوماه آینده پره. میخوای برای دوماه دیگه نوبت بگیرم یا نه؟
بدون هیچ فکری گفت بگیر و تشکر کرد. تماس که تمام شد هنوز آرام نشده بود.
با خودش گفت: هرطور شده باید امروز فردا پیش مشاور برم. تا وقتی این حسو دارم، انگیزه دارم. حسم که از بین بره دوباره تنبلی میکنم.
قبلا در مسیر خانه چشماش به تابلوی یک موسسهی مشاوره خورده بود. میدانست همان حوالی مطب دکتر روانشناس هست. از ماشین پیاده شد و شروع کرد به پیاده رفتن و دنبال تابلو گشتن. پس از ده دقیقه راه رفتن بالاخره تابلوی موسسهی مشاوره را پیدا کرد. نمیدانست کار درست همین است که میخواهد انجام دهد یا نه. دلش را به دریا زد و زنگ را فشرد. پر بود از حسهای متناقض. ترس. دلشوره. رضایت. اضطراب. خنده و حتی گریه و غم. خودش هم نمیدانست چرا چنین حالی دارد. شخصی جواب داد: بفرمایید و در با صدای تیکی باز شد.
ادامه دارد…